قطعه مثلا ادبی
سلام به همه دوستای خودم.وای امروز بعد یه مدت طولانی اپ کردم.اصلا حوصله ندارم اپ کنم یا مطلب بنویسم.ولی امروز به توصیه یکی از دوستای گلم اومدم دستی به وبلاگم بکشم.ولی حال کردم از این به بعد دیگه از خاطرات ننویسم.اصلا حال نمیده.برم تو کار ادبیات یکم بهتره.ازاونجا که اصلا من شعر بلدنیستم یه قطعه به قول خودم ادبی مینویسم.اینا همش برمیگرده به افکار منحرف وافسرده من.خداییش افتضاحه میدونم ولی شما دیگه تو ذوقم نزنید.
صدای چکش مردی تنها درسکوت وهم انگیزشب دلهره اورترین صدای شب است.صدایی که با نفس نفس زدن او مهیب تر میشود.
وهم چه واژه رعب انگیزی.گل وازه ان ترس امیخته با نفرت است.مرزخیالم از تنگنای فکرم بیرون زده است.صدای بالهای بازت راای پرنده اسیر فراترازخیال آشنایت حس میکنم.
سرنوشت انسان ها دانستن وقایع/حوادث و رویدادهایی است که شاید از قوه تفکرشان بالاترباشد.ذهن انسان همچون فولادی است که با پتک خوردن زیاد ابدیده میشود.واین کاربا نهراسیدن از اینده وایمان به گذشته ایجاد میشود.
دیگه بقیشو بلد نیستم.میدونم چرته ولی برای دل خودم نوشتم.
