سلام به همگی دوستای گلم فدای همتون.ببخشید چند وقت نبودم و اپ نکردم درگیر بودم شدید.یه خواستگار پیدا کرده بودم که برادر یکی از دوستام که بهتون گفتم اسمش روشنکه بود.پسر خیلی خوبی بود.هفته پیش مراسم بود که متاسفانه اخرش نشد.شایدم به خاطر غرور من بود نمیدونم.همه چیزش معیار مرد ایده ال بود ولی گیر ۳ پیچ داده بود باید تهران زندگی کنیم.منم گفتم فعلا واسم مقدور نیست.بعدش من گفتم حداقل ۱سال نامزد باشیم تا همو بهتر بشناسیم ولی اقا مثل اینکه اومده گوسفند بخره میگفت نه اخر تابستون عقد میکنه.به خدا کم مونده بود سینه چایی رو تو سرش بکوبم جوجه پسر یه وجب نبود.فکر کرده بود اره دیگه خبریه که گربه رو دم حجله بکشه .فکرر کرده شوهر ندیده ام که جونم بیاد بالا واسش.تا این حرفا رو زد بلند شدم گفتم نوچچچچچچچ

ما به هم نمیخوریم دید اوضاع خرابه گفت بشین تا حرفامو بزنم.حرفاش رو اعصابم بود میگفت من بچه از پرورشگاه نمیارم.تو دلم گفتم تو بی جا میکنی مرتیکه .....هنوزم نه به داره نه به باره شروع کرده عین قورباغه غور غور.که این حجاب مناسب یه خانوم متشخص نیست این چرتو پرتا.منم بر داشتم گفتم من حجابم بد نیست.ارایش میکنم..من نمیتونم اومول بگردم.بهم زور اومده بود داشت نظراتشو تحمیل میکرد.من نمیتونم با مقنعه باشم با چادر اصلا جورم جور نیست.رو اعصابمه حتی روسری.

اقا فکر کرده اومده حاج خانوم ۸۰ اله بگیره.گفتم اق فرشاد حیف که برادر دوستمی وگرنه به خدا چنان میزدم تو فکت که یادت بره راه خونت.البته نگفتم این حرفو ولی میخواستم بگم.ول کنم نبود.همش چرتو پرت میگفت.نمیذاشت بلندم شم.اخرش گفتم ببین اقا من نه دست از سوسول بازیام بر میدارم نه میام خونت بشم کلفتت.بچه ام میخوام .عاشق ماشقی هم کشکه یه بار عاشق شدم واسه هفت پشتم بسه.

کیش رو هم به هیچ جای ایران نیفروشم.بهشت من کیشه.تهران با اون همه الودگی مگه خول شدم پاشم بیام.اونم گفت نظر اخرته.گفتم بله.گفت پشیمون میشی گفتم شما نگران نباش.بعدم تموم شد یه نفس اروم کشیدم رفتم جاتون خالی بعدش یه استخر توپ با برو بچ..ارایشگاهم رفتیم که زن ارایشگره گفت ماشالا دخترم چند ماهه ازدواج کردی.بچه شیر میدی.گفتم من هنوز مجردم.که دیگه شروع کرد ایه یاسین خوندن.

که کدوم محلیت این چرتو پرتا منم گفتم اینجایی نیستم .سینمم واسه پروتزه بابا بچه کجا بود.از بس حرف زد .موهامو خراب کرد.باید برم کیش درستش کنم.این شد اخرش که ۳ روز اراک موندن واسم عین جهنم بود.تمام خاطرات عذاب اور اون روزا جلو چشمام میومد.حتی دوتا از اون پسرایی که قبلا همش اذیتم میکردن رو دیدم توخیابون ملک اراک.اصلا منو نشناختن.پیش خودم گفتم وای چقدر عوض شدم اینا همسایمون بودن حالا نمیشناسن منو.تازشم شانس ندارم که پلیس امنیت اخلاقی بهمون گیر داد گفت عینکو از رو سرت بردار رو سریت چرا کوتاهه.گفتم خانوم ولم کن جون مامامنت.اینجا مسافرم.وبسیار بی اعصاب.به خدا میخواستم جر بدم این زن پلیسه رو.جلو اون درستش کردم ده قدم جلو تر بدتر روسری رو کشیدم عقب تا جونش بیاد بالا.

اصلا اراک رو دوست ندارم موندم اجی نازی و شروین چطوری اونجا دوام میارن.خفقانه بخدا.راستی یادم رفت بگم که بابام بسیار خوشحال شد که من خواستگارو رو جواب کردم.گفت بهتر هنوز زوده واسه ازدواج.بذار ۳۰ بشی بعد گفتم بابا جون من میخوای ترشی بذاری.بگو خودم از الان برم تو دبه ترشی.من کم کم باید ضربتی شوهر کنم.

به قول اراکیا افتاده رو شکمم.شوخی میکنم شوهر چیه به قول سنبل خان ایشششششششششششش یه موجود بسیار عذاب که فقط بلده بخوره و بخوابه و زور بگه بذار شوهر کنم روز اول که مثل امیر باهاش رفتار نمیکنم که خودم لقمه بذارم دهنش.اون عشق اولم بود دیگه تموم شد شوهر ایندمو غذا خورد خورد نخورد با مشتو لقد میکنم تو هولقومش.ببخشید بچها من یه مقدار عصبی بودم که با نوشتن این حرفا اروم شدم.بوسسس